loading...

تاریخ فرهنگ و تمدن ملل اسلامی

منابع کارشناسی ارشد و دکتری رشته تاریخ

بازدید : 380
پنجشنبه 28 آبان 1399 زمان : 14:37

افحسبتم انما خلقناکم عبثا و انکم الینا لاتُرجعون، آیا پنداشتید شما را بیهوده آفریدیم و آنکه به سوی ما بازگشت نخواهید داشت. روزها فکر من این است و همه شب سخنم که چرا غافل از احوال دل خویشتنم، ز کجا آمده‌ام، آمدنم بهر چه بود، به کجا می‌روم آخر، ننمایی وطنم. مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک، دو سه روزی قفسی ساخته‌اند از بدنم. طی شد این عمر، طی شد این عمر تو دانی به چه سان، پوچ و بدطول چنان باد دمان، همه تقصیر من است این خودم می‌دانم، که نکردم فکری، که تعمق ننمودم ، روزی ساعتی یا آنی که چه سان می‌گذرد عمر گران، کودکی رفت به بازی به فراغت به نشاط، فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات، همه گفتند کنون تا بچه است، بگذارید بخندد شادان که پس از این دگر هیچ ورا فرصت خندیدن نیست، بایدش نالیدن، من نپرسیدم هیچ که پس از این ز چه رو نتوان خندیدن، نتوان فارغ و وارسته ز غم، همه شادی دیدن، همچو مرغی آزاد هر زمان بال گشادن، سر هر بام که شد خوابیدن، هیچ کس نیز نگفت که چرا می‌آییم، بعد از این چند صباح به کجا باید رفت، به چه سان باید رفت، با کدامین توشه به سفر باید رفت. نوجوانی سپری گشت به بازی به فراغت به نشاط، فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات، همه گفتند که جوان است هنوز بگذارید جوانی بکند، بهره از عمر ببرد، کامروایی بکند، بگذارید که خوش باشد و مست، بعد از این باز ورا عمری هست، یک نفر بانگ برآورد، یک نفر بانک برآورد که او از هم اکنون باید فکر فردا بکند، دیگری آوا داد که چو فردا بشود فکر فردا بکند،‌ سومی‌گفت همان گونه که دیروزش رفت بگذرد امروزش، همچنین فردایش، با همه این احوال من نپرسیدم هیچ کاین سه روز از عمرم به چه ترتیب گذشت، نه تفکر، نه تعمق و نه اندیشه دمی، عمر رفت به بی‌حاصلگی و مسخرگی، قدرت عهد شباب می‌توانست که مرا تا به خدا پیش برد، لیک بیهوده تلف گشت جوانی هیهات، آن کسانی که نمی‌دانستند زندگی یعنی چه، رهنمایم بودند، عمرشان طی می‌گشت بیخود و بیهوده و مرا می‌گفتند که چو آنها باشم، که چو آنها دایم فکر خوردن باشم، فکر گشتن باشم، فکر ثروت باشم، فکر تامین معاش، فکر لذت باشم، آن کسانی که نمی‌دانستند زندگی یعنی چه، رهنمایم بودند، عمرشان طی می‌گشت بی‌خود و بیهوده و مرا می‌گفتند که چو آنها باشم، که چو آنها دائم فکر خوردن باشم، فکر گشتن باشم، فکر ثروت باشم‌، فکر تامین معاش، فکر لذت باشم، هیچ کسم هیچ نگفت زندگی خوردن نیست، زندگی گشتن نیست،‌ زندگی ثروت نیست، زندگانی کردن فکر خود بودن و فارغ ز جهان بودن نیست،‌‌‌ای صد افسوس که چون عمر گذشت معنی‌اش می‌فهمم، حال می‌فهمم هدف از زیستن این است رفیق، من شدم خلق که با عزمی‌جزم پای از بند هواها گسلم، ‌شربت امید و شهامت نوشم، زره جنگ برای بد و ناحق پوشم، ره حق جویم و حق جویم و بسی حق جویم، آنچه آموختم بر دگران نیز نکو آموزم، من شدم خلق که مثمر باشم، نه چنین زاید و بی جوش و خروش، عمر بر باد ز حسرت خاموش،‌‌‌ای صد افسوس که چون عمر گذشت معنی‌اش می‌فهمم، حال می‌فهمم کین سه روز از عمرم به چه ترتیب گذشت، کودکی در غفلت، نوجوانی شهوت، وقت پیری حسرت، افحسبتم انما خلقناکم عبثا؟ و انکم الینا لاتُرجعون. روزها فکر من این است و همه شب سخنم، که چرا غافل ز احوال دل خویشتنم، ز کجا آمده‌ام آمدنم بهر چه بود، به کجا می‌روم آخر ننمایی وطنم."

در حال به روز رسانی
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 0

آرشیو
آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی